کد مطلب:129406 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:113

فرمانده مجاهد، در میهمانی طوعه
بازگردیم و ببینیم كه بر فرمانده تنها و غریب، در قلب كوفه چه می گذرد؟ طبری می گوید: «طوعه كنیز اشعث بن قیس بود كه آزادش كرد و أسیر حضرمی او را به زنی گرفت، طوعه بلال [1] را برای وی آورد. بلال با مردم بیرون شده و مادرش ‍منتظر وی بود.مسلم به طوعه سلام كرد و او پاسخ داد.

گفت: ای بنده خدا مرا آبی بنوشان.

زن درون خانه رفت و او را سیراب كرد. مسلم نشست، زن ظرف را داخل برد و بازگشت و گفت: ای بنده خدا مگر آب ننوشیدی؟

گفت: چرا.

گفت: پس سوی كسان خویش برو.

مسلم خاموش ماند، طوعه باز همان سخن را تكرار كرد و مسلم باز هم چیزی نگفت.


آنگاه طوعه گفت: از خدا بترس، سبحان الله، ای بنده خدا، سوی كسان خویش برو، خدایت سلامت دارد. مناسب و روا نیست كه بر در خانه ام بنشینی.

مسلم برخاست و گفت: ای بنده خدا، من در این شهر خانه و عشیره ای ندارم. آیا می توانی در حق من نیكی كنی؟ شاید بتوانم روزی تو را پاداش دهم.

گفت: ای بنده خدا چه كاری می توانم برایت انجام دهم؟

گفت: من مسلم بن عقیل ام. این قوم به من دروغ گفتند و مرا فریفتند.

گفت: تو مسلمی؟

گفت: آری.

گفت: در آی.

سپس او را در اتاقی جز اتاق محل سكوتش برد و برایش فرشی گسترد و شام آورد كه نخورد.

دیری نگذشت كه پسر طوعه آمد و دید كه مادرش پیوسته به آن اتاق رفت و آمد می كند. گفت: به خدا سوگند، امشب رفت و آمد تو به آن اتاق مرا به شك می اندازد كه خبری هست.

گفت: پسركم از این درگذر.

گفت: به خدا سوگند باید به من بگویی.

گفت: در پی كار خویش باش و از من چیزی مپرس!

پسر اصرار كرد و طوعه گفت: پسركم آنچه را با تو می گویم با هیچ كس مگوی! او را سوگند داد و او نیز سوگند خورد. بلال خوابید و ساكت شد! درباره وی گفته اند كه وی انزوا طلب بود و برخی گفته اند كه با دوستانش می گساری می كرد.» [2] .



[1] ابن اعثم كوفي گويد: «وي قبلاً همسر قيس كندي بود و سپس مردي از حضرموت به نام اسد بطين با وي ازدواج كرد و پسري به نام اسد برايش آورد» (الفتوح، ج 5، ص 88). دينوري گويد: «او از كساني بود كه نهضت مسلم را همراهي كرد» (الاخبار الطوال، ص 239). و گويند كه طوعه كنيز هاشميان بود كه در دوران خلافت اميرالمؤمنين، علي بن ابيطالب (ع) برايشان خدمت مي كرد. (مبعوث الحسين (ع)، ص 198).

[2] تاريخ الطبري، ج 3، ص 288. در الفتوح آمده است: «ديري نگذشت كه پسرش آمد و ديد كه مادرش با چشم گريان به يكي از اتاق ها زياد رفت و آمد مي كند. گفت: اي مادر ورد و خروج تو با چشم گريان به آن اتاق مرا به ترديد مي افكند. داستان چيست؟ گفت: آنچه را به تو خبر مي دهم نزد كسي بازگو مكن. گفت: آنچه دوست داري بگوي. گفت: فرزندم، مسلم بن عقيل در اين اتاق است و داستانش چنين و چنان بود... جوان خاموش گشت و چيزي نگفت. سپس به رختخواب رفت و خوابيد.».